مرسانامرسانا، تا این لحظه: 3 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پرنسس زندگی ما ...

گر خوبم‌گر بدم ملالی نیست چون تو را دارم

غربالگری و شناسنامه

سلام پرنسس مامان امروز صبح بیدار شدیم و با مامان‌زری و بابایی  و داداشی رفتیم برای ازمایش غربالگری  گفته بودن‌حتما مامان‌بیاد  رفتیم‌شهید جعفری تو هفده شهریور اونجا شمارو نشون دادیم و از پاشنه پات خون‌گرفتن بعدش هم‌ دکتر دید و اومدیم خونه عزیزم خیلی گریه کردی  من بیرون‌اتاق وایسادم مامان‌ زری نگه ات داشت یه کوچولو زردی ات شروع شده اومدیم خونه مامان زری شیر خشت داد بهت منم فقط شروع کردم سردی خوردن شیر خشک هم بابا خرید که شب ها بهت بدیم برای زردی اتم خوبه شما خیلی پرنسس و خانومی بیدار میشی غربتی بازی در نمیاری    اروم نق میزنی فقط  دختر...
28 مهر 1399

روز موعود

روز ۲۴ مهر ۹۹ صبح از خواب بیدار شدم شب قبل خیلی بد خواب بودم اصلا خوب نخوابیدم ساعت ۵ بیدار شدم دیگه نخوابیدم ارایش کردم بعد حاضر شدن همه لوازم رو دم در آماده کردم یاسین و محسن رو بیدار کردم حاضر شدند همراه مامان به سمت بیمارستان تندیس به راه افتادیم وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود و ما بیرون نشستیم تا محسن کارهای پذیرش رو انجام بده و نوبتش بشه اما هوا سرد بود رفتیم داخل کافی شاپ بیمارستان برای یاسین نسکافه و کروسان خریدم صبحانه نخورده بود وقتی خوراکی اش تموم شد در حالی که گوشی من دستش بود محسن اومد بهم گفت سریع بیا منتظره منم رفتم دیدم به دستم دستبند بستن و سوار آسانسور کردن رفتیم بلوک زایمان اونجا همسرم بیرون موند من رفتم داخل مدارکم رو د...
25 مهر 1399

پایان هفته ۳۶

سلام خوشگلم پرنسس مامان   امروز مامانی ساک بیمارستان‌ها گل دختر رو بست  چقدر این انتظار سخت و کشنده است  هر روز بزرگ تر میشی عزیزم  عاشق وقتایی هستی که بابا پاهای مامان که یه خاطر سنگین شدن‌شما درد گرفته رو ماساژ میده به شدت تو دل مامان قر میدی  شایدم حسادت میکنی  خدا میدونه😄 عزیز دل مامان خیلی چشم به راه تو هستیم داداش یاسین روز های تقویم رو خط میزنه تا به رسیدن تو نزدیک تر بشیم   در ضمن پتوی دورپیچ شما دست بافت عمه حمیده جون هست  دستش درد نکنه مامان زری هم‌داره برات یه سویشرت و شلوار پیش بندی میبافه که اگه عید رفتیم مشهد و سرد بود بپوشی پرنسس ...
14 مهر 1399
1